سه‌شنبه ۱۱ آبان ۱۳۸۹ - ۰۶:۵۹
۰ نفر

پگاه شفتی: معلم ادبیات، آقای «پایک» همیشه درسش را زیادی جدی می‌گرفت!

576

من و سایمون همیشه سر کلاسش بی‌حوصله می‌شدیم و بدتر از همه این بود که آقای پایک خیلی به بی‌حوصلگی حساسیت داشت. مثلاً وقتی سایمون طبق عادت، از فرط بی‌‌حوصلگی مدام سرش را می‌‌خاراند و موهایش حسابی به هم می‌‌ریخت، آقای پایک لبخند کجی روبه او می‌زد و می‌گفت: «باز هم برق گرفتت؟»

سایمون با این متلک‌های بی‌مزه حواسش را بیشتر جمع می‌کرد و من  هم سعی می‌کردم به زور جلوی خمیازه‌ام را‌ بگیرم. اما آن روز کمی با روزهای دیگر فرق داشت. کلاس آقای پایک آخرین کلاسمان بود و برف سنگینی هم درحال باریدن بود. بی‌صبرانه منتظر پایان کلاس بودیم تا برف‌بازی کنیم. اما آقای پایک ول‌کن نبود. بیشتر معلم‌ها کلاسشان را تعطیل کرده بودند. فکری به ذهنم رسید، گوشی موبایلم را از جیبم درآوردم و نوشتم:« وقتی سرفه کردم، همه با من خمیازه بکشید!» این پیامک را برای بیشتر بچه‌های کلاس فرستادم.

می‌دیدم که همه با ترس و لرز و احتیاط، یواشکی موبایل‌هایشان را از جیبشان بیرون می‌آورند، پیامک را می‌خوانند و بعد با چشم‌هایی که برق می‌زند، به من نگاه می‌کنند و چشمک می‌زنند. بیشتر از همه سایمون آماده بود. او نگاهی به من کرد و همان لحظه پیامکی از او به دستم رسید: «عجب نقشه توپی!» به ساعتم نگاه کردم، هنوز چهل و پنج دقیق تا پایان کلاس باقی بود. بهتر بود کمی صبر کنم، اما هیاهوی بچه‌ها در حیاط امانم را بریده بود و دلم لک زده بود برای یک برف‌بازی حسابی! این اولین برف زمستان بود که می‌بارید و جالب این‌که هنوز چند روز تا پایان پاییز باقی مانده بود. برف زودهنگام همه را هیجان‌زده کرده بود و شور و شوق خاصی درمیان بچه‌ها موج می‌زد. دوباره به ساعتم نگاه کردم. فقط دو دقیقه گذشته بود. بی‌خیال! سرفه را شروع کردم و بلافاصله سایمون یک خمیازه بلند کشید. آقای پایک که از این صدای خمیازه متعجب شده بود، خواست به سایمون تذکر بدهد که همان لحظه صدای خمیازه از همه جای کلاس بلند شد. آقای پایک بهت‌زده به ساعتش نگاه کرد و خواست چیزی بگوید که چند خمیازه کوتاه دیگر به میان حرفش پرید. او کتاب را بست و با لحنی دودل گفت:

- برای امروز دیگه کافیه. می‌تونید برید برف‌بازی کنید.

همه بچه‌ها یک‌صدا با هم هورا کشیدند و همه با شادی و سپاس‌گزاری به من نگاه می‌کردند. آقای پایک همچنان با تردید کاپشن قهوه‌ای‌اش را پوشید و از توی جیب کاپشن موبایلش را بیرون آورد و شروع کرد به ور رفتن با آن. من و سایمون که حالا دیگر به آرزویمان رسیده بودیم، با هم مسابقه دو گذاشتیم. هر کس دیرتر به حیاط می‌رسید، باید سه بار توی برف‌ها غلت می‌زد!

یک، دو، سه! هر دو شروع کردیم به دویدن و مثل فشنگ از کلاس زدیم بیرون. راهرو شلوغ بود و من و سایمون برای این‌که زودتر به حیاط برسیم به دیگران تنه می‌زدیم. سرم  را لحظه‌ای چرخاندم و دیدم چیزی نمانده که سایمون به من برسد. سرعتم را زیاد کردم و زمانی که داشتم از چند پله آخر می‌پریدم، تعادلم را از دست دادم و با سر آمدم روی زمین. سایمون بلافاصله رسید بالای سرم و تا مرا دید جیغ کشید:« وااای، خووووون!» نفر بعدی که به من رسید، آقای پایک بود. او وقتی سر شکسته مرا دید، دستمالی را با فشار روی زخمم گذاشت و بلافاصله مرا بغل کرد و زمانی به خودم آمدم که دیدم در درمانگاهم و یک دکتر و یک پرستار مشغول بخیه زدن پیشانی‌ام هستند. وقتی پانسمان تمام شد. دکتر گفت: «می‌تونی بری. اما بیشتر مواظب باش و امروز فقط استراحت کن.»

در راه خانه، خجالت‌زده، در ماشین آقای پایک نشسته بودم و فکر می‌کردم با این پیشانی زخمی، حالاحالاها نمی‌توانم برف‌بازی کنم. با حسرت به بارش برف نگاه می‌کردم که آقای پایک با لبخند کجی موبایلش را به من داد و گفت:« از دست شما شیطونک‌ها! ببین بچه، اون پیامکِ خمیازه رو اشتباهی برای من هم فرستاده بودی!»

کد خبر 119645
منبع: همشهری آنلاین

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز